سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان شریک بن عبدالله نخعی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

12 اسفند   سالروز ارتحال آیت الله حاج شیخ محمد رضا محقق تهرانی

از مراجع تقلید و مولف کتاب هفتاد جلدی حقائق الفقه فی شرایع الاسلام

***با قرائت فاتحه ***

 

داستان شریک بن عبدالله نخعی

شریک بن عبدالله نخعی از فقهای معروف قرن دوم هجری ، به علم و تقوا معروف بود . مهدی بن منصور خلیفه ی عباسی علاقه ی فراوان داشت که منصب قضاء را به او واگذار کند ، ولی شریک بن عبدالله ، برای آنکه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زیر این بار نمی رفت . نیز خلیفه  علاقه مند بود که شریک را معلم خصوصی فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حدیث بیاموزد . شریک این کار را نیز قبول نمی کرد و به همان زندگی آزاد و فقیرانه ای که داشت قانع بود .

روزی خلیفه او را طلبید و به او گفت : " باید امروز یکی از این سه کار را قبول کنی :

" یا عهده دار منصب قضاء  بشوی .

یا کار تعلیم و تربیت فرزندان مرا قبول کنی .

یا اینکه همین امروز نهار با ما باشی و بر سر سفره ی ما بنشینی . "

شریک با خود فکری کرد و گفت : " حالا که اجبار و اضطرار است البته از این سه کار ، سومی بر من آسان تر است  . " خلیفه ضمنا به مدیر مطبخ – آشپزباشی – دستور داد که امروز لذیذترین غذاها را برای شریک تهیه کن .

غذاهای رنگارنگ از مغز استخوان آمیخته به نبات و عسل تهیه کردند و سر سفره آوردند .

شریک که تا آن وقت هم چون غذایی نخورده و ندیده بود با اشتهای کامل خورد ، خوان سالاز آهسته بیخ گوش خلیفه گفت : بخدا قسم که دیگر این مرد روی رستگاری نخواهد دید . "

طولی نکشید که دیدند شریک هم عهده دار تعلیم فرزندان خلیفه شده و هم منصب " قضا " را قبول کرده و برایش از بیت المال مقرری نیز معین شد .

روزی متصدی پرداخت حقوق به او گفت : " تو که گندم به ما نفروخته ای که این قدر سماجت می کنی ؟ "

شریک گفت : " چیزی از گندم بهتر به شما فروخته ام من دین خود را فروخته ام "

آری چنانکه از این داستان فهمیدیم لقمه ی حرام خلیفه ی عباسی چنان در مرد با ایمانی مثل شریک بن عبدالله اثر کرد که بی درنگ دین خود را فروخت .

 

همان طور که در مطلب گذشته گفته شد اولین سئوالی که مطرح می شود در این دیدار بهتر است در این مورد باشد که مرد خانه از کجا و چگونه کسب روزی می کند ؟

 

و اما سئوال دیگر :

2-    زن در مورد روزی مشارکت می کند یا نه ؟ مثلاً زن هم شاغل باشد یا نه؟

3-     کجا و با چه کسانی باید زندگی کند؟ فرض کنید مرد می خواهد همسر آینده اش را به خانه ی پدری ببرد . یا زن می خواهد در شهر پدر و مادرش باشند و ...

4-    تجمل پرستی را دوست دارد یا نه ؟

توضیحات در این مورد وجود دارد که به مطلب بعدی موکول می کنیم .

 

 


میل به تجمل پرستی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

چهارمین سئوالی که پیشنهاد شده بود تا در مجلس خواستگاری پرسیده شود این بود که : تجمل پرستی را دوست دارد یا نه ؟

در این خصوص باید بسیار دقت نمود چون " تجمل پرستی " آینده ی خوبی ندارد و اگر خدای ناکرده این مرض درمان نشود چه بسا به کفر انسان بیانجامد و انسان را در هلاکت  واقعی که دوری از خداست قرار دهد .

البته منظور ما این نیست که انسان چیزهای خوب و زیبا را دوست نداشته باشد . انسان به گل و گیاه علاقه مند است . انسان به باغ و بوستان علاقه دارد . بلکه مراد ما از این سخن – که تجمل پرست نباشد – این است که این صفت " تجمل گرایی افراطی " که از حد تعادل آن بگذرد را نداشته باشد که این صفت بد همه چیز حتی دین شخص را می گیرد و انسان دارای این صفت برای رسیدن به آن به هر کاری دست می زند . شما با مطالعه در تاریخ و احوال انسانهای ستمگر و منحرف به این نتیجه می رسد که بیشترین علت در ساختار وجودی این ستمگران و منحرفان تجمل پرستی بوده و آنجایی که باید از حق تبعیت می کردند به خاطر همین مرضی که داشتند ، تبعیت نکردند و از حق گریزان شدند . و در بسیاری از مواقع برای اینکه منافع باطلشان به خطر نیفتد در مقابل حق ایستادند و با حق مبارزه کردند .

قرآن مجید در سوره ی هود آیه ی 15 می فرماید : " من کان یرید الحیاة الدنیا و زینتها نوف الیهم اعمالهم فیها و هم فیها لا یبخسون "

هر کس خواهان زندگی مادی و زینت و شهوات دنیوی هست ما مزد سعی آنها را در کار دنیا کاملاً می دهیم و هیچ از بهره ی تلاششان کم نخواهد شد .

اما باید دانست که مزد تلاش دنیوی آنان فقط و فقط در دنیا بدرد خواهد خورد . و اما خداوند متعال در ادامه ی سوره ی هود در آیه ی 16 برای این قبیل شخاص می فرماید : " اولئک الذین لیس لهم فی الاخرة الا النار و حبط ما صنعوا فیها و باطل ما کانوا یعملون

اما اینها در آخرت نصیبی و سهمی جز آتش جهنم ندارند و همه ی افکار  اعمالشان در راه دنیا ضایع و باطل می گردد .

آنهایی که به زر و زیور و مال ومنال دیگران نگاه می کنند و به ساختمانهای کذایی دیگران حسرت و افسوس می خورند و می گویند : " ای کاش آن ساختمان مال ما بود و آن ماشین و آن لباس و آن ... " درست مثل کسانی که در زمان قارون زندگی می کردند و به مال و منال قارون حسرت می خوردند و بعد وقتی حال قارون را دیدند و متوجه شدند مال منال برای نجات قارون هیچ کاری نکرد و زمین قارون و یارانش را در آغوش کشید گفتند : " و اصبح الذین تمنوا مکانه بالامس یقولون ویکان الله یبسط الرزق لمن یشاء من عباده و یقدر لولا ان من الله علینا لخسف بناویکانه لا یفلح الکافرون

و بامدادان کسانی که آرزو می کردند که به جای قارون می بودند گفتند خداوند روزی را به هر کس بخواهد گشایش می دهد و می بندد اگر خدا به ما منت نمی گذاشت الان ما هم مثل قارون توسط زمین بلعیده شده بودیم و خداوند کفران کنندهگان نعمت را رستگار نمی کند . و بالاخزه در مورد چند و چون زندگی تا فرصت هست صحبت کنند و می توان گفت در این مجلس به خصوصیات و اعتقادات یکدیگر می توانند فی الجمله آگاهی پیدا کنند.

 


از بلاگ تا پلاک

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

                         

 

یه دونه....

دو دونه.... نه ! سه دونه

یه سیب و دو سیب و دو سیب و نیم ... یه سبد انار شیرین

یه سبد گلابی سلام  

. جای همتون خالی ... سفر خوبی بود....از بلاگ تا پلاک

آخر سال خوبی بود ... مخصوصا این که با مدیر محترم پارسی بلاگ جناب مهندس فخری ، مسئولین محترم دفتر توسعه وبلاگ دینی و بچه های خوب وبلاگ نویس هم سفر بودیم . 

حالا هم اومدم آخرین مطلب امسالم رو براتون بنویسم... دیگه کم کم باید با امسال هم خداحافظی کنیم . اونم با کلی خاطره ی خوب و بد ..

 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست .. هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود . صحنه پیوسته به جاست ...

  

5 شنبه قرار بود ساعت 12 حرم امام باشیم تا از اونجا راه بیفتیم .... منم که امتحان مهمی داشتم از خیر امتحان گذشتم و ( گرچه برام خیلی حیاتی بود) زودی خودم رو رسوندم به محل حرکت.... نماز ظهر رو خوندیم و بعدش بچه ها کم کم جمع شدند ..اما چیزی که عینه فیتیله ی سیگارت از نوک دماغم شروع کرد به سوزوندن و تامغز سرم رو می خواست بترکونه اینه که تا ساعت 4 و اندی ( شایدم یه خوره بیشتر ) کماکان چشم انتظار اتوبوس بودیم و من هم برای اینکه مبادا از اتوبوس جانمونم و 1 ساعت دیرتر نرسم از خیر امتحان 5شنبه گذشته بودم  . اما خوب..کار خیر رو زمین نمیمونه..بالاخره اتوبوس رسید و ما هم راهی سفر جنوب شدیم.

 

 

رسیدیم جنوب ..یکی دو روز گذشته بود ... موقع بازدید یکی از مناطق جنگی...

داشتم از ایستگاه صلواتی شربت می گرفتم که یکی با خنده گفت شربت بخور تا شهید شی . آره . این تیکه جدیدن فقط تیکه ای شده تو فیلم ها برای خنده اما هر چی فکر کردم همچین بی ربط هم نبود . آخه اونجا همون محلی بود که اخراجیهای واقعی الهی شده بودند . همونجایی بود که حتی از هر مسلکی شهید تو دل خودش جا داده بود . مسیحی..زرتشتی ...و .. همونجایی بود که شیطون پرستا بعد جنگ زمانی که می خواستند از اون مناطق بازدید کنند متحول شده بودند ... همونجایی که خیلیا رو به آغوش خدا برگردوند ...همونجایی بود که شربتی که اونجا می دن آدمو نمک گیر می کنه . نمک گیره جبهه و جنگ . نمک گیر شهدا . نمک گیر آدمایی که به ما با دید یه مخلص شربت می دن . آره ! شربت جبهه آدمو نمک گیر می کنه ... نمک گیر دوکوهه ، معراج الشهدا ، شلمچه ،هویزه ، فکه ، سه راه شهادت ، طلائیه ... داشتم خارج می شدم که صحنه ای توجه من رو به خودش جلب کرد .هنگام خروج از منطقه طلائیه خادمین در حال خوش آمدگویی و زیارت قبولی به زائرین بودند . حال عجیبی پیدا کردم . یکی گلاب می پاشید . یه عده سینه می زدند . یه لحظه حال و هوای اون زمان برام تجسم شد . حال و هوای عجیبی بود . صدای تکبیر و اون شور و حال عجیب رزمنده ها تو گوشم می پیچید... رفتم جلوتر... چشمم افتاد به پرچم یا ابالفضل ... همه چی برام مرور شد . برگشتم به دوران اردوی 3 روزه در پادگان که 

(".......با عزیزی آشنا شدم که مدت زیادی با یکدیگر  همصحبت شدیم . قدرت حسی و عاطفی بسیار بالایی داشت ... چیز عجیب و جالبی از وی شنیدم . گفت مدتی است که در این کویر خشک حوضی یافته ام که در وسط آن گلی روییده و من مدتی است با این گل هم صحبت شده ام . روز ها می روم و با او سخن می گویم و احساس آرامش می کنم .

 

جوانمردی را دیدم که با یک شهید صیغه ی اخوت خوانده بود و بین آنها رابطه ی دوستی عجیبی برقرار بود . نیمه شبها به مزارش می رفت و ساعات شیرین خواب شبانه ی خود را نثار دوستی شان می کرد .

  

هنرمندی را مشاهده کردم که ستارگان آسمان همدم او بودند و روزها را در انتظار شبها به سر می برد تا شب را در آغوش ستارگان به صبح رساند .

 

 شاعری را شناختم که در گرمای طاقت فرسای کویر با خورشید حرف می زد و به خاطر طلوع و غروب زیبایش آزار روزانه ی او را نادیده می گرفت و تازیانه ی سوزناک دوست را به جان و دل می خرید  ........ "

 

 " محل تمرین زندگی در شرایط سخت...!" جایی که در شدت گرما ...همه تشنه ی یه قطره آب  بودند  تا فقط التیام لبهای خشکیدشون بشه  . یا اباعبدالله ....موقع برگشت از میدان ...چشمم به پرچم یا حسین افتاد همون پرچم که شنیده بودم...

 

" ..........مدتها بعد با بزرگواری آشنا شدم که در آن محیط فاصل بین او و خانواده اش و جریانات غریب و روزمره ی گذشته اش به چیزهای عجیبی رسیده بود و با عالمی فراتر از عالم سکنی پیوند خورده .. و دوستی گزیده بود . شبها در آسمان کویر سیر می کرد و دلش را با ولی زمانش رفیق و همراه می کرد . با نگاه به پرچم سیاه یا اباعبدالله که در میان بیایان علم شده بود به وادی شهادت و کربلا راه می یافت و اشکانش با ناله ی دختر بچه ای دوستی می کرد . ........ "

  

همه در حال رفتن بودند .. یکی از بچه ها رو صدا زدم...می دونستم یه عطشی ته دلشه ..بعد با هم رفتیم زیر همون پرچم اباعبدالله و شروع کردیم به گریه کردن ... لحظه ی عجیبی بود . فقط تنها چیزی که می تونستم بگم این بود که آقا جون ... ما رو از زیر این پرچم بیرون نبری . همه بچگی و نوجوونیمون  تو هیئتای شما بودیم و برات سینه زدیم . نکنه ما رو از زیر سایه ی این خیمه بیرون کنی . با همه ی بدیمون یه امید داریم . اونم شمایید ... گریه امانمونو بریده بود . دل کندن خیلی مشکل بود . ای کاش که حجاب از جلوی چشمای ما هم می رفت کنار تا می تونستیم از اون پرچم بریم کربلا ... همه رفته بودند پایین .. فقط ما دو نفر مونده بودیم . سکوت غریبی تو پادگان پیچیده بود . با همون حال و هوا پرچم رو رها کردیم و در حالی که مدام به پشت سرمون نگاه می کردیم رفتیم به سمت ساختمون های پادگان .....)

  

و دوباره برگشتم به همونجا که بودم . همونجا که می گند اینجا علقمه است... طلائیه ....دیدم هنوز این صدا دسته جمعی از پشت بلندگو میاد .. " زائران ...خوش آمدید"  .....در همون حال هم دیدم پرچم یا ابالفضل دستمه و گوشه ی پرچم با وزش باد صورتمو نوازش می کنه .  بغض گلومو گرفته بود .

 

اول سال رفتم زیر پرچم یا حسین و حالا آخر سال رسیده و پرچم یا ابالفضل روی سر و گونه هام نوازشگری می کنه .  دلم خیلی گرفت . دنبال یه جایی بودم تا بتونم داد بزنم . آ..............ی . من لیاقتشو ندارممممم.....شهدا ! ..ممنونم از پذیرائیتون.

 

 سالروز شهادت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به شیعیان و دوستداران آن حضرت تسلیت عرض می نمایم 

توجه : به اطلاع خوانندگان محترم می رسانم حدود 30 عنوان یه بخش آرشیو وبلاگ اضافه شد

 

 

آدرس صفحه پیوندهای روزانه وبلاگ ازدواج

شما می توانید  از لینک های روزانه وبلاگ ازدواج در سایت و یا وبلاگ خود استفاده نمایید.

آدرس مستقیم صفحه ی لینک باکس وبلاگ ازدواج:
http://ede.parsiblog.com/links

چنانچه میخواهید پیوندهای روزانه ی وبلاگ ازدواج در سایت و یا وبلاگی دیگر به نمایش در بیاد از محتویات جعبه ی زیر می توانید استفاده کنید.


کپی کردن محتویات جعبه
 

  این کدها در هرصفحه ی که قراربگیرند لیست پیوندهای روزانه ازدواج در آن صفحه نمایش خواهد یافت.

  برای تغییر در ارتفاع صفحه در سایت های دیگر می توانید قبل از کپی کردن کد، مقدار مربوط به مشخصه ی height را که در کادر قابل رویت می باشد و مقدار آن 100 میباشد را تعویض کنید و بعد آن را به حافظه ارسال کنید.

 

 

حسینیه گردان تخریب

بسم الله الرحمن الرحیم

آغاز سال 1386 شمسی و فرا رسیدن بهار طبیعت بر هموطنان عزیز مبارک باد .

 

مسابقه تمام شد . ساعت 3:34 دقیقه ی صبح دوشنبه 6 فروردین 1386 است . باز به خود می گویم : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟ خیلی می خواستم هر چه  در دل داشتم  در عمق جان کاغذ بسرایم و دلنوشته هایم را بر دیوار سیاه سکوت بخراشم . خیلی.خیلی ..از وقتی که  از کربلا برگشتم ...وقتی که کربلای ایران نمک گیرم کرد...نبردی غریب بر عقل و شهوت دیرینه ام نمایان شد . خدایا چه بگویم ؟ زبان در نشیمنگاه خود می لرزد و تاب نگاشتن بر صفحه ی دل را ندارد .. چه بگویم؟

آب وضو بر دیدگان جاری می کنم و نماز حاجت بر قبله ی جانان .. آری! گویند یاد او برکت دل می شود هنوز ..

نوشتن بی وضو و نماز را هدر دادن وقت شمردم. نمی دانم چرا؟!..شاید برای اینکه  نوشته ی اول و آخرم از این صحنه باشد .پس باید به نیروی وضو برکتش داد.

زمزمه ی مناجات امیرالمومنین رو چاشنی احساسم می کنم و شروع می کنم به بسم الله ...جدا یاد تو غوغا می کند؟ پس غوغا کن !

 

 

جمعی در ورودی آنجا ایستاده اند .

به روی دیوار نوشته است : ......؟؟

 آنجا... آنجا حاصل پژواک نقطه ی بسم الله اهل ولاست .

جمعی در ورودی آن ایستاده اند .

جمعی در انتظار اذن دخول ایستاده اند .

به گمانم نیمه ی شب از ره آمده . .

آغاز وقت تنعم نمودن است ..

درهای آسمان گشوده به خلق است ای مردمان....

رزق شما در حال قسمت است.

جمعی در انتظار اذن دخول ایستاده اند

تو بیا.... تو بیا...تو..تو..تو...نه  تو نیا....! 

اکنون نوبت توست...

اینجا مگر کجاست ؟

جمعی درورودی آن ایستاده اند .

تو انتخاب شدی بسلامت برادرم.

جمعی به خواب و گروهی مشغول به خواب کردن خواب !

از آسمان بروی زمین سایه رفته است . شرق تا غرب...غرب تا شرق...همه در پرده ای سیاه

در پشت پرده چیست؟ خداوند عالم است !

بال ملک به روی فلک فرش بسته است . اینجا همان ورودی معراج سینه هاست .

اینجا کجاست ؟

جمعی در ورودی آن ایستاده اند .

چشمم به چشم کسی روی کرده است .

آ....ی بچه ها ! اینجا همان  ورودی معراج سینه هاست .

 آن سینه ها که گلش بوی مرتضی دارد .

اینجا کجاست که بر در آن نقش بسته است..یا حسین فرماندهی از آن توست !

آهسته بر دل آن پای می نهم . آهسته تر...فاخلع نعلیک...انک بالواد المقدس طوی !

آرامم..آرام...ای خاک پاک ..شرمنده بر سرتو پای می نهم .

ذکرت قبول...تسبیح تو دل من را ربوده است : (".شکر خدا که بر سر من پای زائر است ." )

رفتم جلو...گویا کویر دستش به دست خدا حلقه کرده است .

رفتم جلو...فانوس...فانوس...فانوس....جاده چه پرنور گشته است !

اینجا کجاست؟ رفتم جلو...اینجا کجاست؟

سقف حسینیه بالاست تا خدا...از زیر سقف آن ستاره  زیبا چه چیدنی است!

فانوسها در گرد این حسینیه غوغا کرده اند..

دست در درست هم... راه تا عرش خدا باز کرده اند.

اینجا کجاست؟ حسینیه ی عاشقان حق

اینجا همان خلوتگه مردان بی ادعاست

اینجا تمام جهان جمع گشته است

مشغول تماشای  رقص عشق

چشم ملائکه مبهوت گشته است

اینجا همان ورودی معراج عاشقان

اینجا همان ورودی ایوان کربلاست

 

 

به یاد زمانی که در حسینیه گردان تخریب ، قدمهایمان به جای پای شهیدان تبرک یافت .

 محمد  سعیدمحمدی - 6/1/86

 

سلام خدمت همه ی دوستان و خوانندگان محترم و با تشکر از همه ی شما که اینجا سر می زنید و نوشته های بی ریخت  و وبلاگ بی قواره ی بنده رو تحمل می کنید

در ضمن از دوستان عزیزی هم که برام نظر می ذارن و یا راهنمایی می کنند هم یه دنیا ممنونم .

حاج آقای کتابی گفتند در مورد ازدواج شهدا بنویسم.. چشم. البته امیدوارم دوستانی هم که در این زمینه می تونند کمکم کنند وارد میدون بشن .

 

آقا محمد هم که شب رفتن به گردان تخریب با هم بودیم اومد و یاد او شب کرد...منم نوشته ی ادبی غیر ادبی بالا رو که درباره ی اون شب نوشته بودم ودر وبلاگ تک پستی فانوس قرار داده بودم آوردمش اینجا تا چاشنی نوشته های دیگه ی این وبلاگ بشه البته با همه ی بی ربطیش 

بعدشم یه مژده بدم که بالاخره تصمیم گرفتم نوشته های ازدواج رو ادامه بدم ...( حالا کی خدا میدونه)  

 

 

 


درباره ی اردو ی بلاگ تا پلاک ! مثلا طنز

بسم الله الرحمن الرحیم

سلامممم . من اومدممم

 سالروز به امامت رسیدن حضرت مهدی (عج) مبارکککککک

شاید این از پست های آخرم در مورد اردو باشه ..

اههههههههه ... بابا این پسره هم شورشو در آورده! حالا یه اردو رفتی هی بازم می گی ...بابا دو تا کلوم از ازدواج بگو !

آره....؟؟؟  آخ !  الان .. الان... هل نده بابااااا ....فقط (خاستم) بگم کههه ...........

خواستم در مسابقه ی طنز شرکت کنم اما هر چی فکر کردم دیدم این کاره نیستم ...

ولی بعدش دیدم اگه استعداد ندارم جک بگم حد اقل بلدم آبرو چند نفرو ببرم .

1-    اولیش که خودش به شرارت خودش تو وبلاگش اعتراف کرد . اونم داداش احسان بخش بود که کله ی صبح با یه موجودی  قد قد کنان دوید وسط جماعت به خواب رفته ی  وسط حسینیه . بعدشم دیگه خودتون می دونید ...

2-    اون روز اولیه که هنوز برای صبحونه نرفته بودیم دو کوهه اول صبح از بس اتوبوس وای ساده بود احساس کردم خیلی خوابم میاد واسه ی همینم تصمیم گرفتم داداش خادمی رو اغفال کنم . خلاصه تو اغفالم موفق شدم و با هم از اتوبوس رفتیم پایین . با یه اشتهای فراوون شروع کردیم به خوردن کیکی که از باجه خریده بودیم . در همین حال نصف کیک تو دهن نرفته و نصفش تو گلو مونده بود که با کمال ناباوری دیدیم اتوبوس وسط خیابون در حال حرکته ....حالا این که یک کیلومتری رو دنبال اتوبوس دویدیم بماند اما تو عمرم کیک به این باحالی نخورده بودم . 

3-    رفته بودیم تانک سوار شیم تا داداش عکاسمون عکس بیگیره که داداش احسان بخش فکر کرد هر سوراخی روی تانکه باید رفت توش نشست  اشتباهی از یه جای دیگه ی تانک سر درآورد .

4-    تو حسینیه ی گردان تخریب پدر روحانی داداش ......ی(گفت اسمشو نبرم برای همین یه (ی) آخرشو فقط نوشتم که معلوم باشه کیه ) داشت زیارت عاشورا می خوندش.بعد زیارت شروع کرد به دعا .. منم که تقریبا جلو نشسته بود م جلوی من فقط دوتا موجود دیگه نشسته و سر درگریبان فرو برده بودند . من که از همه بهشون نزدیکتر بودم یه لحظه به یه چیزایی پی بردم . دیدم که با هر دعای حاج آقا به جای آمین از دو نفر جلویی یه زم زمه هایی میشنوم که می گن ...خور! پف ! خور ! پف ! حالا حاج آقا دعا می کرد و منم از دل درد ناشی از خنده داشتم خفه می شدم . خلاصه دقایقی نگذشته بود که فضای معنوی دعا تبدیل شد به اتفجار خنده ای که کل حسینیه رو داشت تکان می داد.

5-   در همین حال و هوا بودیم که دیدیم موجود دیگری در گوشه ی حسینیه سر بر زمین در حال زمزمه هایی هست . بر و بچ  هم در پندار این که اییییی بشر حتما یکی دیگه از اون جماعت خفته است که در خواب مشغول ذکر شده ، شروع کردند به بیدار کردن این موجود که ناگهان دستی بلند شد و گفت: بابا برید من از بچه های شما نیستم!  

6-    یه وقت دیگه داداش حسین پور اون موقع که رفته بودیم تو حسینیه ی گردان تخریب بهمون گفت بچه ها اینجا هم یه امام زاده ای هست . همه ی بر و بچ رفتن . من و 2-3 تا دیگه از داداشی ها هم موندیم و شروع کردیم به فاتحه خوندن و از این حرفها ...بعدش که فاتحه تموم شد دیدیم ای دل غافل اینجا که چهار تا قبره  ! در همین حال دیدیم اون جماعت سرا پا تقسیر با نگاه عجیبی شروع کردند به فرار کردن! منم که چشمم به چهار تا قبر افتاد و فرار کردن اون جماعت گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هستش اما توی اون سکوت و تاریکی و .....یه دفعه وهم من رو گرفت و احساس کردم یه خورده دلم هوس ترسیدن کرده. تو همین حال و هوا بودم که دیدم بالای اون تپه ی گنبدی شکل یک و نیم متری که روش قانوس گذاشته بودند  نوشته : یادواره ی شهدای گمنام ! خلاصه نه از امامزاده خبری بود و نه شهیدی !

7-    همون موقع ها نصفه شبی دادا اصفهونی توی دوکوهه رفته بود بخوابه بعد از ور رفتن با پتو و این حرفا تازه فهمیده بود اشتباهی طبقه ی پایین رفته ..

8-    با کمال تاسف برای خودم با داداش خادمی و داداش سوری  ساعت 5 نسفه شب تو دوکوهه رفتیم بخوابیم .اول که دیدم همه تا پشت در ورودی دراز به دراز افتادند  بسی تعجب کردیم از افزایش جنازه های در خواب فرورفته و بعد هم من گفتم چرا یکی از این موجودات  شبیه عراقیها عجیب قریب خوابیده . البته بماند که خودمم نفهمیدم عجیب خوابیدنش در چی بود ؟! . بعدشم داداش سوری رفته بود بخوابه دید جای اون یه موجود دیگه ای خفته است ... بعد از کمی و اندی فهمیدیم که  بلهههه ...! نگو ما هم رفته بودیم طبقه پایین !! بعدش هم فرار رو به قرار ترجیح دادیم و نوک پایی از ساختمون در رفتیم بیرون  . 

9- یه نکته ی جالب انگیزناک دیگه بر می گرده به قبل از اردو...من نمی دونم چرا همه ی اونایی که با داداش احسان بخش برای اومدن اردو صحبت کرده بودن وقتی که جلو در حرم بهشون می گفتی داداش احسان بخش اینه باز چشمشون خطا می رفت و دنبال حاج آقای داداش احسان بخش می گشتن (بدون شرح) ( البته ما خیلی ارادت داریم خدمت داداشی ..واسه همینم بیشتر اسمشو اینجا بردم )

    بقیشم بماند....