از بلاگ تا پلاک
بسم الله الرحمن الرحیم
یه دونه....
دو دونه.... نه ! سه دونه
یه سیب و دو سیب و دو سیب و نیم ... یه سبد انار شیرین
یه سبد گلابی سلام
. جای همتون خالی ... سفر خوبی بود....از بلاگ تا پلاک
آخر سال خوبی بود ... مخصوصا این که با مدیر محترم پارسی بلاگ جناب مهندس فخری ، مسئولین محترم دفتر توسعه وبلاگ دینی و بچه های خوب وبلاگ نویس هم سفر بودیم .
حالا هم اومدم آخرین مطلب امسالم رو براتون بنویسم... دیگه کم کم باید با امسال هم خداحافظی کنیم . اونم با کلی خاطره ی خوب و بد ..
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست .. هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود . صحنه پیوسته به جاست ...
5 شنبه قرار بود ساعت 12 حرم امام باشیم تا از اونجا راه بیفتیم .... منم که امتحان مهمی داشتم از خیر امتحان گذشتم و ( گرچه برام خیلی حیاتی بود) زودی خودم رو رسوندم به محل حرکت.... نماز ظهر رو خوندیم و بعدش بچه ها کم کم جمع شدند ..اما چیزی که عینه فیتیله ی سیگارت از نوک دماغم شروع کرد به سوزوندن و تامغز سرم رو می خواست بترکونه اینه که تا ساعت 4 و اندی ( شایدم یه خوره بیشتر ) کماکان چشم انتظار اتوبوس بودیم و من هم برای اینکه مبادا از اتوبوس جانمونم و 1 ساعت دیرتر نرسم از خیر امتحان 5شنبه گذشته بودم . اما خوب..کار خیر رو زمین نمیمونه..بالاخره اتوبوس رسید و ما هم راهی سفر جنوب شدیم.
رسیدیم جنوب ..یکی دو روز گذشته بود ... موقع بازدید یکی از مناطق جنگی...
داشتم از ایستگاه صلواتی شربت می گرفتم که یکی با خنده گفت شربت بخور تا شهید شی . آره . این تیکه جدیدن فقط تیکه ای شده تو فیلم ها برای خنده اما هر چی فکر کردم همچین بی ربط هم نبود . آخه اونجا همون محلی بود که اخراجیهای واقعی الهی شده بودند . همونجایی بود که حتی از هر مسلکی شهید تو دل خودش جا داده بود . مسیحی..زرتشتی ...و .. همونجایی بود که شیطون پرستا بعد جنگ زمانی که می خواستند از اون مناطق بازدید کنند متحول شده بودند ... همونجایی که خیلیا رو به آغوش خدا برگردوند ...همونجایی بود که شربتی که اونجا می دن آدمو نمک گیر می کنه . نمک گیره جبهه و جنگ . نمک گیر شهدا . نمک گیر آدمایی که به ما با دید یه مخلص شربت می دن . آره ! شربت جبهه آدمو نمک گیر می کنه ... نمک گیر دوکوهه ، معراج الشهدا ، شلمچه ،هویزه ، فکه ، سه راه شهادت ، طلائیه ... داشتم خارج می شدم که صحنه ای توجه من رو به خودش جلب کرد .هنگام خروج از منطقه طلائیه خادمین در حال خوش آمدگویی و زیارت قبولی به زائرین بودند . حال عجیبی پیدا کردم . یکی گلاب می پاشید . یه عده سینه می زدند . یه لحظه حال و هوای اون زمان برام تجسم شد . حال و هوای عجیبی بود . صدای تکبیر و اون شور و حال عجیب رزمنده ها تو گوشم می پیچید... رفتم جلوتر... چشمم افتاد به پرچم یا ابالفضل ... همه چی برام مرور شد . برگشتم به دوران اردوی 3 روزه در پادگان که :
(".......با عزیزی آشنا شدم که مدت زیادی با یکدیگر همصحبت شدیم . قدرت حسی و عاطفی بسیار بالایی داشت ... چیز عجیب و جالبی از وی شنیدم . گفت مدتی است که در این کویر خشک حوضی یافته ام که در وسط آن گلی روییده و من مدتی است با این گل هم صحبت شده ام . روز ها می روم و با او سخن می گویم و احساس آرامش می کنم .
جوانمردی را دیدم که با یک شهید صیغه ی اخوت خوانده بود و بین آنها رابطه ی دوستی عجیبی برقرار بود . نیمه شبها به مزارش می رفت و ساعات شیرین خواب شبانه ی خود را نثار دوستی شان می کرد .
هنرمندی را مشاهده کردم که ستارگان آسمان همدم او بودند و روزها را در انتظار شبها به سر می برد تا شب را در آغوش ستارگان به صبح رساند .
شاعری را شناختم که در گرمای طاقت فرسای کویر با خورشید حرف می زد و به خاطر طلوع و غروب زیبایش آزار روزانه ی او را نادیده می گرفت و تازیانه ی سوزناک دوست را به جان و دل می خرید ........ "
" محل تمرین زندگی در شرایط سخت...!" جایی که در شدت گرما ...همه تشنه ی یه قطره آب بودند تا فقط التیام لبهای خشکیدشون بشه . یا اباعبدالله ....موقع برگشت از میدان ...چشمم به پرچم یا حسین افتاد همون پرچم که شنیده بودم...
" ..........مدتها بعد با بزرگواری آشنا شدم که در آن محیط فاصل بین او و خانواده اش و جریانات غریب و روزمره ی گذشته اش به چیزهای عجیبی رسیده بود و با عالمی فراتر از عالم سکنی پیوند خورده .. و دوستی گزیده بود . شبها در آسمان کویر سیر می کرد و دلش را با ولی زمانش رفیق و همراه می کرد . با نگاه به پرچم سیاه یا اباعبدالله که در میان بیایان علم شده بود به وادی شهادت و کربلا راه می یافت و اشکانش با ناله ی دختر بچه ای دوستی می کرد . ........ "
همه در حال رفتن بودند .. یکی از بچه ها رو صدا زدم...می دونستم یه عطشی ته دلشه ..بعد با هم رفتیم زیر همون پرچم اباعبدالله و شروع کردیم به گریه کردن ... لحظه ی عجیبی بود . فقط تنها چیزی که می تونستم بگم این بود که آقا جون ... ما رو از زیر این پرچم بیرون نبری . همه بچگی و نوجوونیمون تو هیئتای شما بودیم و برات سینه زدیم . نکنه ما رو از زیر سایه ی این خیمه بیرون کنی . با همه ی بدیمون یه امید داریم . اونم شمایید ... گریه امانمونو بریده بود . دل کندن خیلی مشکل بود . ای کاش که حجاب از جلوی چشمای ما هم می رفت کنار تا می تونستیم از اون پرچم بریم کربلا ... همه رفته بودند پایین .. فقط ما دو نفر مونده بودیم . سکوت غریبی تو پادگان پیچیده بود . با همون حال و هوا پرچم رو رها کردیم و در حالی که مدام به پشت سرمون نگاه می کردیم رفتیم به سمت ساختمون های پادگان .....)
و دوباره برگشتم به همونجا که بودم . همونجا که می گند اینجا علقمه است... طلائیه ....دیدم هنوز این صدا دسته جمعی از پشت بلندگو میاد .. " زائران ...خوش آمدید" .....در همون حال هم دیدم پرچم یا ابالفضل دستمه و گوشه ی پرچم با وزش باد صورتمو نوازش می کنه . بغض گلومو گرفته بود .
اول سال رفتم زیر پرچم یا حسین و حالا آخر سال رسیده و پرچم یا ابالفضل روی سر و گونه هام نوازشگری می کنه . دلم خیلی گرفت . دنبال یه جایی بودم تا بتونم داد بزنم . آ..............ی . من لیاقتشو ندارممممم.....شهدا ! ..ممنونم از پذیرائیتون.
سالروز شهادت ثامن الحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام را به شیعیان و دوستداران آن حضرت تسلیت عرض می نمایم .
شما می توانید از لینک های روزانه وبلاگ ازدواج در سایت و یا وبلاگ خود استفاده نمایید.
چنانچه میخواهید پیوندهای روزانه ی وبلاگ ازدواج در سایت و یا وبلاگی دیگر به نمایش در بیاد از محتویات جعبه ی زیر می توانید استفاده کنید.
کپی کردن محتویات جعبه
• این کدها در هرصفحه ی که قراربگیرند لیست پیوندهای روزانه ازدواج در آن صفحه نمایش خواهد یافت.
• برای تغییر در ارتفاع صفحه در سایت های دیگر می توانید قبل از کپی کردن کد، مقدار مربوط به مشخصه ی height را که در کادر قابل رویت می باشد و مقدار آن 100 میباشد را تعویض کنید و بعد آن را به حافظه ارسال کنید.