درباره ی اردو ی بلاگ تا پلاک ! مثلا طنز
بسم الله الرحمن الرحیم
سلامممم . من اومدممم
سالروز به امامت رسیدن حضرت مهدی (عج) مبارکککککک
شاید این از پست های آخرم در مورد اردو باشه ..
اههههههههه ... بابا این پسره هم شورشو در آورده! حالا یه اردو رفتی هی بازم می گی ...بابا دو تا کلوم از ازدواج بگو !
آره....؟؟؟ آخ ! الان .. الان... هل نده بابااااا ....فقط (خاستم) بگم کههه ...........
خواستم در مسابقه ی طنز شرکت کنم اما هر چی فکر کردم دیدم این کاره نیستم ...
ولی بعدش دیدم اگه استعداد ندارم جک بگم حد اقل بلدم آبرو چند نفرو ببرم .
1- اولیش که خودش به شرارت خودش تو وبلاگش اعتراف کرد . اونم داداش احسان بخش بود که کله ی صبح با یه موجودی قد قد کنان دوید وسط جماعت به خواب رفته ی وسط حسینیه . بعدشم دیگه خودتون می دونید ...
2- اون روز اولیه که هنوز برای صبحونه نرفته بودیم دو کوهه اول صبح از بس اتوبوس وای ساده بود احساس کردم خیلی خوابم میاد واسه ی همینم تصمیم گرفتم داداش خادمی رو اغفال کنم . خلاصه تو اغفالم موفق شدم و با هم از اتوبوس رفتیم پایین . با یه اشتهای فراوون شروع کردیم به خوردن کیکی که از باجه خریده بودیم . در همین حال نصف کیک تو دهن نرفته و نصفش تو گلو مونده بود که با کمال ناباوری دیدیم اتوبوس وسط خیابون در حال حرکته ....حالا این که یک کیلومتری رو دنبال اتوبوس دویدیم بماند اما تو عمرم کیک به این باحالی نخورده بودم .
3- رفته بودیم تانک سوار شیم تا داداش عکاسمون عکس بیگیره که داداش احسان بخش فکر کرد هر سوراخی روی تانکه باید رفت توش نشست اشتباهی از یه جای دیگه ی تانک سر درآورد .
4- تو حسینیه ی گردان تخریب پدر روحانی داداش ......ی(گفت اسمشو نبرم برای همین یه (ی) آخرشو فقط نوشتم که معلوم باشه کیه ) داشت زیارت عاشورا می خوندش.بعد زیارت شروع کرد به دعا .. منم که تقریبا جلو نشسته بود م جلوی من فقط دوتا موجود دیگه نشسته و سر درگریبان فرو برده بودند . من که از همه بهشون نزدیکتر بودم یه لحظه به یه چیزایی پی بردم . دیدم که با هر دعای حاج آقا به جای آمین از دو نفر جلویی یه زم زمه هایی میشنوم که می گن ...خور! پف ! خور ! پف ! حالا حاج آقا دعا می کرد و منم از دل درد ناشی از خنده داشتم خفه می شدم . خلاصه دقایقی نگذشته بود که فضای معنوی دعا تبدیل شد به اتفجار خنده ای که کل حسینیه رو داشت تکان می داد.
5- در همین حال و هوا بودیم که دیدیم موجود دیگری در گوشه ی حسینیه سر بر زمین در حال زمزمه هایی هست . بر و بچ هم در پندار این که اییییی بشر حتما یکی دیگه از اون جماعت خفته است که در خواب مشغول ذکر شده ، شروع کردند به بیدار کردن این موجود که ناگهان دستی بلند شد و گفت: بابا برید من از بچه های شما نیستم!
6- یه وقت دیگه داداش حسین پور اون موقع که رفته بودیم تو حسینیه ی گردان تخریب بهمون گفت بچه ها اینجا هم یه امام زاده ای هست . همه ی بر و بچ رفتن . من و 2-3 تا دیگه از داداشی ها هم موندیم و شروع کردیم به فاتحه خوندن و از این حرفها ...بعدش که فاتحه تموم شد دیدیم ای دل غافل اینجا که چهار تا قبره ! در همین حال دیدیم اون جماعت سرا پا تقسیر با نگاه عجیبی شروع کردند به فرار کردن! منم که چشمم به چهار تا قبر افتاد و فرار کردن اون جماعت گفتم یه کاسه ای زیر نیم کاسه هستش اما توی اون سکوت و تاریکی و .....یه دفعه وهم من رو گرفت و احساس کردم یه خورده دلم هوس ترسیدن کرده. تو همین حال و هوا بودم که دیدم بالای اون تپه ی گنبدی شکل یک و نیم متری که روش قانوس گذاشته بودند نوشته : یادواره ی شهدای گمنام ! خلاصه نه از امامزاده خبری بود و نه شهیدی !
7- همون موقع ها نصفه شبی دادا اصفهونی توی دوکوهه رفته بود بخوابه بعد از ور رفتن با پتو و این حرفا تازه فهمیده بود اشتباهی طبقه ی پایین رفته ..
8- با کمال تاسف برای خودم با داداش خادمی و داداش سوری ساعت 5 نسفه شب تو دوکوهه رفتیم بخوابیم .اول که دیدم همه تا پشت در ورودی دراز به دراز افتادند بسی تعجب کردیم از افزایش جنازه های در خواب فرورفته و بعد هم من گفتم چرا یکی از این موجودات شبیه عراقیها عجیب قریب خوابیده . البته بماند که خودمم نفهمیدم عجیب خوابیدنش در چی بود ؟! . بعدشم داداش سوری رفته بود بخوابه دید جای اون یه موجود دیگه ای خفته است ... بعد از کمی و اندی فهمیدیم که بلهههه ...! نگو ما هم رفته بودیم طبقه پایین !! بعدش هم فرار رو به قرار ترجیح دادیم و نوک پایی از ساختمون در رفتیم بیرون .
9- یه نکته ی جالب انگیزناک دیگه بر می گرده به قبل از اردو...من نمی دونم چرا همه ی اونایی که با داداش احسان بخش برای اومدن اردو صحبت کرده بودن وقتی که جلو در حرم بهشون می گفتی داداش احسان بخش اینه باز چشمشون خطا می رفت و دنبال حاج آقای داداش احسان بخش می گشتن (بدون شرح) ( البته ما خیلی ارادت داریم خدمت داداشی ..واسه همینم بیشتر اسمشو اینجا بردم )
بقیشم بماند....